قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
.
ای که می پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانه ای را برد، از بنیاد برد
.
عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی این چنین هر کس به خاک افتاد، بُرد
.
شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن ها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد.
.
جای رنجش نیست از دنیا، که این تاراجگر
هر چه برد، از آنچه روزی خود به دستم داد برد
.
در قمار دوستی، جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد.
استاد فاضل نظری
پ.ن: فک میکنم به زودی یه چیزایی هم تو ادامه مطلب بنویسم :)
درباره این سایت